طرفه می دارند یاران صبر من بر داغ و درد داغ و دردی کز تو باشد خوشتر است از باغِ وَرد
دوستانت را که داغِ مهربانی دل بسوخت گر به دوزخ بگذرانی آتشی بینند سرد
حاکمی گر عدل خواهی کرد[…]
شد جوان دوران و سر زد سبزه و آمد بهار وقتِ غم بُگْذشت ساقی خیز و ساغر را بیار
شیوه ی دین داری و عقل است یاران را قرین می کشیّ و عشق بازیّ و جنونْ ما را شعار
عاشقان[…]
زنجیر چو آن زلفِ پراکنده نباشد، خورشید چو آن عارضِ رخشنده نباشد
خورشید که باشد که ترا بنده نباشد زنجیرِ چو آن زلفِ سرافکنده نباشد
روزی که تو بر گرد گلت طرّه فشانی خورشید که باشد که ترا بنده نباشد
اشکش چکید و دیگرش آن آبرو نبود، از آب رفته هیچ نشانی به جو نبود
مژگان کشید رشته به سوزن ولی چه سود دیگر به چاکِ سینه مجالِ رفو نبود
دیگر شکسته بود دل و در میانِ ما صحبت به[…]
در گذر از گفتگو تا ساغرِ هوشت دهند جنّتِ در بسته از لبهای خاموشت دهند
سر مپیچ از گوشمالِ آن دو زلفِ عنبرین تا لبی خندانتر از صبح بناگوشت دهند
پارۀ دل را چو عودِ خام بر آتش گذار تا[…]
بخش ۳۱ – فرستادن اسکندر روشنک را به روم
بیا ساقی آن صرفِ بیجاده رنگ به من دِه که پایم درآمد به سنگ
مگر چاره سازم در این سنگریز چو بیجاده از سنگ یابم گریز
ای شاهِ ولایتِ دو عالم مددی، بر عجز و پریشانیِ حالم مددی
ای شیرِ خدا زود به فریادم رس جز حضرتِ تو پیشِ که نالم مددی
من ایستادهام اینک به خدمتت مشغول مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول
نه دستِ با تو در آویختن نه پای گریز نه احتمالِ فراق و نه اختیارِ وصول
کمندِ عشق نه بس بود زلفِ مفتولت که[…]
چند باشم در انتظارِ تو من فتنهٔ رویِ چون نگارِ تو من
خشک لب مانده نعل در آتش تشنهٔ لعلِ آبدارِ تو من
وقت آمد که بر میان بندم کمر از زلفِ مشکبارِ تو من
وجهک مثل القمر قلبک مثل الحجر روحک روح البقا حسنک نور البصر
دشمن تو در هنر شد به مثَل دمّ خر، چند بپیماییش نیست فزون کم شمر
اقسم بالعادیات احلف بالموریات، غیرک یا ذا الصلات فی نظری کالمدر