در چشم آمد خیال آن دُر خوشاب، آن لحظه کزو اشک همیرفت شتاب
در چشم آمد خیالِ آن دُرْ خوشاب، آن لحظه کزو اشک همیرفت شتاب
پنهان گفتم به رازْ در گوشِ دو چشمْ مهمانِ عزیز است بیفزای شراب
بر خوان ازل گر چه ز خلقان غوغاست خوردند و خورند کم نشد خوان برجاست
بر خوانِ ازل گر چه ز خلقان غوغاست خوردند و خورند کم نشد خوان برجاست
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست بنْگر که در آن کوه چه افزود و چه کاست
برجه که سماع روح بر پای شده است وآن دف چو شکر حریف آن نای شده است
برجه که سماعِ روح بر پای شده است وآن دف چو شکر حریفِ آن نای شده است
سودای قدیم آتش افزای شده است، آن های تو کو که وقتِ هیهای شده است
ای باده تو باشی که همه داد کنی، صد بنده به یک صبوح آزاد کنی
ای باده تو باشی که همه داد کنی، صد بنده به یک صبوح آزاد کنی
چَشمم به تو روشن است همچون خورشید، هم در تو گریزم که تو ام شاد کنی
عشّاق به یک دَم دو جهان دربازند، صد ساله بقا به یک زمان دربازند
عشّاق به یک دم دو جهان دربازند، صد ساله بقا به یک زمان دربازند بر بوی دَمی هزار منزل بدوند وز بهر دلی هزار جان دربازند
آن دم که رسی به گوهر نا سفته، سرها به هم آورده و سِرها گفته
آن دم که رسی به گوهر نا سفته، سرها به هم آورده و سِرها گفته کهدان جهان ز باد شد آشفته، بر تو بجوی چو مست باشی خفته
اول به هزار لطف بنواخت مرا، آخِر به هزار غصّه بگداخت مرا
اول به هزار لطف بنواخت مرا، آخِر به هزار غصّه بگْداخت مرا
چون مهرهٔ مِهرِ خویش میباخت مرا، چون من همه او شدم برانداخت مرا
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس، زان سان گرو بی سر و سامان که مپرس
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس، زان سان گرو بی سر و سامان که مپرس ای مرغِ خیال، سوی او کن گذری، وانگه ز منش بپرس چندان که مپرس
دی مست بُدی دلا و چُست و سفری، امروز چه خوردهای که از دی بتری
دی مست بُدی دلا و چُست و سفری، امروز چه خوردهای که از دی بتری رقصان شده سرسبز مثال شجری، یا حاجبِ خورشید بسانِ سحری
هان ای سفری عزم کجای است تو را، هر جا که روی نشستهای در دلِ ما
هان ای سفری عزم کجای است تو را، هر جا که روی نشستهای در دلِ ما چندان غمِ دریاست تو را چون ماهی، کافشاند لبِ خشکِ تو درّ دریا