طرفه می دارند یاران صبر من بر داغ و درد داغ و دردی کز تو باشد خوشتر است از باغِ وَرد
دوستانت را که داغِ مهربانی دل بسوخت گر به دوزخ بگذرانی آتشی بینند سرد
حاکمی گر عدل خواهی کرد[…]
عاشقِ آن قندِ تو جانِ شکرخای ماست سایۀ زلفینِ تو در دو جهان جای ماست
از قد و بالای اوست عشق که بالا گرفت وآنکِ بشد غرقِ عشق قامت و بالای ماست
هر گلِ سرخی که هست از مددِ خونِ[…]
زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم، زهی در راهِ عشقِ تو دلِ بریان که من دارم
وگر در راهِ بازارِ غمِ عشقت خریدارم به صد جانها بنفروشم ز عشقت آنچِ من دارم
چون همه عشقِ روی توست جمله رضای نفسِ ما کفر شدهست لاجرم ترکِ هوای نفسِ ما
چونکِ به عشق زنده شد قصدِ غزاش چون کنم، غمزۀ خونی تو شد حجّ و غزای نفسِ ما
نیست ز نفسِ ما مگر نقش[…]
گرم در گفتار آمد آن صنم این الفرار بانگِ خیزا خیز آمد در عدم این الفرار
صد هزاران شعله بر درْ صد هزاران مشعله، کیست بر در، کیست بر در، هم منم این، الفرار
از درون نی آن منم گویان[…]
میان باغ گلِ سرخْ های و هو دارد که بو کنید دهانِ مرا چه بو دارد
به باغْ خود همه مستند لیک نی چون گلْ که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد
چو سال سالِ نشاط است[…]
دوش خوابی دیدهام خودْ عاشقان را خواب کو کاندرونِ کعبه میجستم که آن محراب کو
کعبهٔ جانها نه آن کعبه که چون آنجا رسی در شبِ تاریک گویی شمع یا مهتاب کو
بلکِ بنیادش ز نوری کز شعاعِ جانِ تو[…]
هین کژ و راست میروی باز چه خوردهای بگو، مست و خراب میروی خانه به خانه کو به کو
با که حریف بودهای بوسه ز که ربودهای زلفِ که را گشودهای حلقه به حلقه مو به مو
نی تو حریفْ[…]
اه چه بی رنگ و بی نشان که منم کِی ببینم مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور کو میان اندر این میان که منم
کِی شود این روانِ من ساکن این چنین ساکنِ روان که منم
عقل گوید که من او را به زبان بفْریبم عشق گوید تو خمش باش به جان بفریبم
جان به دل گوید رُو بر من و بر خویش مخند چیست کو را نبوَد تاش بدان بفریبم
نیست غمگین و پر اندیشه[…]
اگر زهر است اگر شکّر چه شیرین است بیخویشی، کُلَهْ جویی نیابی سر چه شیرین است بی خویشی
چو افتادی تو در دامش چو خوردی بادهٔ جامش برون آیی نیابی در چه شیرین است بی خویشی
مترس آخِر نه مَردی[…]
ای عشقِ پرده در که تو در زیرِ چادری در حُسن حوریای تو و در مهر مادری
در حلقه اندرآ و ببین جمله جانها در گوش حلقه کرده به قانون چاکری
در آیِنِه نظر کن و در چشمِ خود نگر[…]
باده بده ساقیا عشوه و بادم مده وز غمِ فردا و دی هیچ به یادم مده
باده از آن خمِّ مِهْ پر کن و پیشم بنِهْ گر نگشایم گِرِهْ هیچ گشادم مده
چون گذرد مِی ز سر گویم ای خوش[…]
همه خفتند و منِ دلشده را خواب نبرد همه شب دیدۀ من بر فلکْ استاره شمرد
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید، خوابِ من زهرِ فراقِ تو بنوشید و بمرد
چه شود گر ز ملاقاتْ دوایی سازی خستهای[…]
چرا منکر شدی ای میرِ کوران نمیگویم که مجنون را مشوران
تو می گویی که بنْما غیبیان را سِتیران را چه نسبت با سُتوران
در این دریا چه کشتیّ و چه تخته در این بخشش چه نزدیکان چه دوران
از مرگ چه اندیشی چون جانِ بقا داری، در گور کجا گُنجی چون نورِ خدا داری
خوش باش کز آن گوهر عالم همه شد چون زر، مانندهٔ آن دلبر بنْما که کجا داری
در عشق نشسته تن در عشرتِ تا[…]
من کجا بودم عجب بیتو این چندین زمان، در پی تو همچو تیر در کف تو چون کمان
تو مرا دستور دِه تا بگویم حالِ دِه گر چه ازرق پوش شد شیخ ما چون آسمان
برگشا این پرده را تازه[…]
خواجه اگر تو همچو ما بیخود و شوخ و مستییی طوقِ قمر شکستیی فوقِ فلک نشستیی
کِی دمِ کس شنیدیی یا غمِ کس کشیدیی یا زر و سیم چیدیی گر تو فنا پرستیی
برجهیی به نیم شب با شهِ غیبِ[…]
سرِ عثمانِ تو مست است برو ریز-کدو، چون عمر محتسبی داد کُنی اینجا کو
چه حدیث است، ز عثمانْ عُمَرَم مستتر است، وآن دگر را که رئیس است نگویم تو بگو
مست دیدی که شکوفهش همه دُرّ است و عقیق،[…]
دست بنهِْ بر دلم از غمِ دلبر مپرس چشمِ من اندر نگر از مِی و ساغر مپرس
جوشش خون را ببین از جگرِ مؤمنان وز ستم و ظلمِ آن طرّۀ کافر مپرس
سکّۀ شاهی ببین در رخِ همچون زرم نقشِ[…]
Jannati kard jahan ra ze shakar khandidan anke amukht mara hamcho sharar khandidan
Garche man khod ze adam delkhosh'o khandan zadam eshq amukht mara hamcho sharar xandidan
bi jegar dad mara shah dele chun xorshidi ta nemayam[...]
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرونِ خویش خونِ انگوری نخورده بادهشان هم خونِ خویش
هر کسی اندر جهان مجنونِ لیلییی شدند عارفان لیلییِ خویش و دم به دم مجنونِ خویش
ساعتی میزانِ آنی ساعتی موزونِ این بعد از[…]
من آن ماهم که اندر لا مکانم مجو بیرون مرا در عینِ جانم
تو را هر کس به سوی خویش خواند تو را من جز به سوی تو نخوانم
مرا هم تو به هر رنگی که خوانی اگر رنگین اگر[…]
تا تو حریفِ من شدی ای مهِ دلستانِ من همچو چراغ میجهد نورِ دل از دهانِ من
ذرّه به ذرّه چون گهر از تَفِ آفتابِ تو دل شدهست سر به سر آب و گِلِ گرانِ من
پیشتر آ دمی بنِهْ[…]
تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی
من همه در حکمِ توام تو همه در خونِ منی گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی
گهی به سینه در آیی گهی ز روح بر آیی گهی به هجر گرایی چه آفتی چه بلایی
گهی جمالِ بتانی گهی ز بت شکنانی گهی نه این و نه آنی چه آفتی چه بلایی
بشر به پای دویده ملَک[…]
عشقِ تو آوَرد قَدَحْ پُر ز بلایِ دلِ من گفتم مِی مینخورم گفت برای دل من
داد مِیِ معرفتش با تو بگویم صفتش تلخ و گوارنده و خوشْ همچو وفای دل من
از طرفی روحِ امین آمد و ما مستْ[…]
دزدیده چون جان میروی اندر میانِ جانِ من سروِْ خرامانِ منی ای رونقِ بستانِ من
چون میروی بی من مرو ای جانِ جان بی تن مرو وز چشمِ من بیرون مشو ای شعلۀ تابان من
هفت آسمان را بردَرَم وز[…]
مطربِ مهتاب رو آنچِ شنیدی بگو ما همگان محرمیم آنچِ بدیدی بگو
ای شه و سلطانِ ما ای طربستانِ ما در حرمِ جانِ ما بر چه رسیدی بگو
نرگسِ خمّارِ او ای که خدا یارِ او دوش ز گلزارِ او[…]
ای طبلِ رحیل از طرفِ چرخ شنیده وی رخت از این جای بدان جای کشیده
ای نرگسِ چشم و رخِ چون لاله کجایی از گورِ تو آن نرگس و آن لاله دمیده
اندر لحد بی در و بی بام مقیمی[…]