-
خاقانی از آن شاه بتان طمع گسست، در کار شکسته ای چو خود دل در بست
خاقانی از آن شاهِ بتان طمع گسست در کارِ شکستهای چو خود دل در بست
پروانه چه مردِ عشقِ خورشید بوَد کورا به چراغِ مختصر باشد دست
-
شمع آمد و گفت این تن لاغر همه سوخت، رفتم که مرا ز پای تا سر همه سوخت
شمع آمد و گفت این تنِ لاغر همه سوخت رفتم که مرا ز پای تا سر همه سوخت
خشکم همه از دست شد و تر همه سوخت اشکی دو سه نم بماند و دیگر همه سوخت
-
ای آمده کار من به جان از غم تو، تنگ آمده بر دلم جهان از غم تو
ای آمده کارِ من به جان از غمِ تو تنگ آمده بر دلم جهان از غم تو
هان ای دل و دیده تا به سر برنکنم خاکِ همه دشتِ خاوران از غم تو
-
در چشم آمد خیال آن دُر خوشاب، آن لحظه کزو اشک همیرفت شتاب
در چشم آمد خیالِ آن دُرْ خوشاب، آن لحظه کزو اشک همیرفت شتاب
پنهان گفتم به رازْ در گوشِ دو چشمْ مهمانِ عزیز است بیفزای شراب
-
زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم، زهی در راه عشق تو دل بریان که من دارم
زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم، زهی در راهِ عشقِ تو دلِ بریان که من دارم
وگر در راهِ بازارِ غمِ عشقت خریدارم به صد جانها بنفروشم ز عشقت آنچِ من دارم
-
برخیز و طواف کن بر آن قطب نجات، مانندۀ حاجیان به کعبه و عرفات
برخیز و طواف کن بر آن قطبِ نجات مانندۀ حاجیان به کعبه و عرفات
چه چفسیدی تو بر زمین چون گِلِ تر، آخر حرکات شد کلید برکات
-
بر خوان ازل گر چه ز خلقان غوغاست خوردند و خورند کم نشد خوان برجاست
بر خوانِ ازل گر چه ز خلقان غوغاست خوردند و خورند کم نشد خوان برجاست
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست بنْگر که در آن کوه چه افزود و چه کاست
-
برجه که سماع روح بر پای شده است وآن دف چو شکر حریف آن نای شده است
برجه که سماعِ روح بر پای شده است وآن دف چو شکر حریفِ آن نای شده است
سودای قدیم آتش افزای شده است، آن های تو کو که وقتِ هیهای شده است
-
ای باده تو باشی که همه داد کنی، صد بنده به یک صبوح آزاد کنی
ای باده تو باشی که همه داد کنی، صد بنده به یک صبوح آزاد کنی
چَشمم به تو روشن است همچون خورشید، هم در تو گریزم که تو ام شاد کنی
-
عشّاق به یک دَم دو جهان دربازند، صد ساله بقا به یک زمان دربازند
عشّاق به یک دم دو جهان دربازند، صد ساله بقا به یک زمان دربازند بر بوی دَمی هزار منزل بدوند وز بهر دلی هزار جان دربازند