هر کس فشانْد بر منِ پُر شور پشتِ دست از جهل زد به خانۀ زنبور پشت دست
یابد چگونه راه در آن زلفْ دستِ ما جایی که شانه می گزد از دور پشت دست
چون روی دست گل شود از زخمْ خونچکان از حیرتِ جمالِ تو ناسور پشت دست
از شرم اگر چو غنچه کند دست را نقاب رنگین شود ازآن رخِ مستور پشت دست
آنجا که ساعدِ تو بر آید ز آستین غِلمان رَوَد ز دست و گزد حور پشت دست
در پیشِ عارضِ تو مکرّر گذشته است از برگ بر زمینِ شجرْ طور پشت دست
مِی در گلوی مدّعیان می کند به زور زد آن که بر لبِ منِ مخمور پشت دست
تا شد ز مِی گزیده لبِ مِی چکانِ یار از برگِ تاک می گزد انگور پشت دست
چون داغِ لاله خشک شد از خونِ گرمِ خویش زخمی که زد به مرهمِ کافور پشت دست
خرمن عنان گسسته در آید به خانه اش مردانه گر به دانه زند مور پشت دست
مانع مشو ز خوردن خونْ اهل درد را بیجا مزن به شربتِ رنجور پشت دست
نگْرفت هر که دستِ فقیران به زندگی خواهد گزید پَر به لبِ گور پشت دست
در پیشِ قطره چون سپر اندازد از حباب موجی که زد به قلزمِ پرشور پشت دست
زاهد برون نمی نهد از زهدِ خشک پایْ، چون بر عصای خویش زند کور پشت دست
دستی اگر بلند نسازی به خواندنم دستِ نوازشی است هم از دور پشت دست
هر چند خوشنماست سبکدستی از کریم خوشتر بوَد ز سایلِ مغرور پشت دست
از کوزۀ شکسته کنون آب می خورد آن کس که زد به کاسۀ فغفور پشت دست
خواهد گزید پَر لبِ افسوسِ خویش را شوخی که زد به صائبِ مهجور پشت دست