ز زلفِ پرشکن بتخانۀ چین است پنداری ز خالِ مشکبو آهوی مشکین است پنداری
چنان شد از شرابِ لعل رنگین چشمِ مخمورش که هر مژگانِ شوخش تیغِ خونین است پنداری
رسا افتاده است از بس کمندِ زلفِ مشکینش همیشه پشتِ پای او نگارین است پنداری
نگه دارد خدا از چشمِ بد رعناییی دارد که بر روی زمین دُر خانۀ زین است پنداری
از آن رخسارِ عالمسوز در دل آتشی دارم که هر مو بر سرِ من شمعِ بالین است پنداری
نپردازد به خارِ پایِ خود از بی دماغیها ز شبنم چشمِ گل در راه گلچین است پنداری
شکوهی در نظر جا کرده از حسن گرانسنگش که با شوخی سراپا کوه تمکین است پنداری
بهاران رفت و بلبل مهر از لب بر نمیدارد گلِ این بوستان گوشِ سخن چین است پنداری
ز بس نازک شده است از گریه صائب پردۀ چشمم نگه در دیدۀ من خوابِ سنگین است پنداری