جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر
آمد ترُش رویی دگر یا زمهریر است او مگر بر ریز جامی بر سرش ای ساقیِ همچون شکر
اوحی الیکم ربّکم انّا غفرنا ذنبکم و ارضوا بما یقضی لکم ان الرّضا خیر السیر
یا مِی دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله زیرا میانِ گلرخان خوش نیست عفریت ای پسر
و قایل یقول لی انّا علمنا بره فاحک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر
دردِه مِیِ بیغامبری تا خر نمانَد در خری خر را بروید در زمان از بادۀ عیسی دو پر
السر فیک یا فتی لا تلتمس فیما اتی من لیس سرّ عنده لم ینتفع ممّا ظهر
در مجلسِ مستانِ دل هشیار اگر آید مهل دانی که مستان را بوَد در حالِ مستی خیر و شر
انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر
ای پاسبان بر در نشین در مجلسِ ما ره مدِه جز عاشقی آتش دلی کآید از او بوی جگر
یا ربّنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الّا غرر
جز عاشقی عاشق کنی مستی لطیفی روشنی نشناسد از مستیِّ خود او سر-کُلَه را از کمر
یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر
گر دست خواهی پا نهد ور پای خواهی سر نهد ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل آرَد تبر
ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر
ای خواجه من آغشتهام بی شرم و بی دل گشتهام اسپر-سلامت نیستم در پیشِ تیغم چون سپر
سر کتیم لفظه سیف حسیم لحظه شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر
خواهم یکی گویندهای مستی خرابی زندهای کآتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر
یا ساحراء ابصارنا بالغت فی اسحارنا فارفق بنا اودارنا انّا حبسنا فی السفر
اندر تنِ من گر رگی هشیار یابی بر دَرَش چون شیرگیرِ او نشد او را در این ره سگ شمر
یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم کیف اهتدیتم فاخبروا لا تکتموا عنّا الخبر
آنها خراب و مست و خوش وینها غلامِ پنج و شش آنها جدا وینها جدا آنها دگر وینها دگر
ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر
گفتن همه جنگ آورد در بوی و در رنگ آورد چون رافضی جنگ افکند هر دم علی را با عمر
اسکت و لا تکثر اخی ان طلت تکثر ترتخی الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر
خامش کن و کوتاه کن نظّارۀ آن ماه کن آن مه که چون بر ماه زد از نورش انشقّ القمر
ان الهوی قد غرّنا من بعد ما قد سرّنا فاکشف به لطف ضرّنا قال النبی لا ضرر
ای میرِ مه روپوش کن ای جانِ عاشق جوش کن ما را چو خود بی هوش کن بی هوش خوش در ما نگر
قالوا ندبر شأنکم نفتح لکم آذانکم نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر
ز اندازه بیرون خوردهام کاندازه را گم کردهام شدوا یدی شدوا فمی هذا دواء من سکر
هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا انعم به من مستقی اکرم به منّ مستقر
هین نیش ما را نوش کن افغانِ ما را گوش کن ما را چو خود بی هوش کن بی هوش سوی ما نگر
العیش حقّا عیشکم و الموت حقّا موتکم و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر