این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبلهای که هر کجا مرده بوَد زنده کنم بیحیلهای
خوانِ روانم از کَرَم زنده کنم مرده بُدم، کو نرگدایی تا بَرَد از خوانِ لطفم زلّهای
گاهی تو را پُردُر کنم گاهی ز زهرت پر کنم آگاه شو آخر ز من ای در کفم چون کیلهای
گر حبّهای آید به من صد کانِ پُر زرّش کنم دریای شیرینش کنم هر چند باشد قُلّهای
از تو عدم وز من کرم وز تو رضا وز من قسم صد اطلس و اکسون نَهَم در پیشِ کِرمِ پیلهای
هر لحظه نومید را خرمن دهم بیکِشتنی هر لحظه درویش را قربت دهم بی چلّهای
چشمۀْ شکر جوشان کنم اندر دلِ تنگِ نیی اندیشههای خوش نَهَم اندر دماغ و کلّهای
میران فَرَس در دین فقط ور اسبِ تو گردد سقط بر جای اسبِ لاغری هر سو بیابی گلّهای
خاموش باش و لا مگو جز آن که حق بخشد مجو، جوشان ز حلوای رضا بر جَمره چون پاتیلهای
تبریز شد خلدِ برین از عکسِ روی شمسِ دین هر نقش در وی حورِ عین هر جامه از وی حلّهای