نیست بر آیینهٔ دُردی‌کشان گردِ خلاف، می توان چون جام می دیدن تهِ دلهای صاف

نیست بر آیینهٔ دُردی‌کشان گردِ خلاف، می توان چون جام می دیدن تهِ دلهای صاف
زان شرابِ لعل سرگرمم که کمتر قطره اش سوخت کامِ لالهٔ آتش‌زبان را تا به ناف
بادهٔ بی درد از میخانهٔ دوران مجوی، لاله نتْوانست یک پیمانه مِی را کرد صاف
خاکسارانِ محبّت را شکوهِ دیگر است، سبزه از بال و پر سیمرغ دارد کوه قاف
ما کجا اندیشهٔ برگرد سرگشتن کجا، میکند خورشیدِ تابان ذرّه را گرم طواف
درنگیرد صحبتِ عشق و خرد با یکدگر، چون دو شمشیر است عقل و عشق و دل چون یک غلاف
رو نگردانند عشّاق از غبارِ حادثات، آبروی جوهر مردی بوَد گرد مصاف
هر صفت را از بهارستانِ قدرتْ صورتی‌ست، زان به شکلِ خنجرِ الماس می روید خلاف
غمزه اش از قحط دلْ دزدیده می آید به چشم، هیچ کافر برنگردد دستِ خالی از مصاف
هر که دستش بر زبان سبقت کند مرد است مرد، ورنه هر ناقص جوانمرد است در میدانِ لاف
در دلِ تنگم خیالِ طاقِ ابرویش ببین، گر ندیدستی دو تیغ بی امان در یک غلاف
در جواب این غزل گستاخ اگر پیش آمده است، قاسم انوار خواهد داشت صائب را معاف

دیدگاهتان را بنویسید