نیست یک تن در جهان گویا اگر گویا دل است، چشمِ بینا پردۀ خواب است اگر بینا دل است
هست از وحدت خزان و نوبهارِ او یکی بوستانِ آفرینش را گلِ رعنا دل است
هیچ جا چون شعلۀ جَوّالهاش آرام نیست خاکِ دامنگیرِ آن سروِْ سهی بالا دل است
مینماید پست اگر در دیدۀ کوتاه بین پیشِ اربابِ بصیرت عالمِ بالا دل است
با تن آسانی میسّر نیست اهلِ دل شدن هر که شب از غنچه خسبان است سر تا پا دل است
از تجلّی طور چون مجنون بیابانگرد شد آن که پا برجاست پیشِ جلوۀ لیلا دل است
بیغمان را گر بوَد میخانه باغِ دلگشا عاشقان را چشمِ پر خون ساغر و مینا دل است
خسروان را گر بوَد شبدیز و گلگون زیرِ ران اهلِ معنی را براقِ آسمان پیما دل است
بزمِ بی دردان اگر روشن ز شمع است و چراغ گوهرِ شب تابِ ما در ظلمتِ شبها دل است
دل به دریا کردگان را زورقی در کار نیست موج را بال و پرِ پرواز در دریا دل است
دل قوی چون شد نیندیشد ز موجِ حادثات لنگرِ آرامشی گر دارد این دریا دل است
گوشۀ امنی که از سیلِ حوادث ایمن است بی گزندِ چشمِ بد صائب درین دنیا دل است