منم آن دزد که شب نقب زدم بُبریدم، سرِ صندوق گشادم گهری دزدیدم

منم آن دزد که شب نقب زدم بُبریدم، سرِ صندوق گشادم گهری دزدیدم
ز زلیخای حرم چادرِ سر برْبودم، چو بدیدم رخِ یوسف کفِ خود بُبریدم
سرِ سودای کسی قصدِ سرِ من دارد، کِی برَد سر ز کفِ آنکِ از آن سر دیدم
چو بگفتم نبَرَم سر سرِ من گفت آمین، چون غمش کَند ز بیخم پس از آن روییدم
این چه ماه است که اندر دل و جان‌ها گردد، که من از گردشِ او بس چو فلک گردیدم
جانِ اخوانِ صفا اوست که اندر هوسش همه دُردیِّ جهان در سرِ خود مالیدم
اندر این چاهِ جهان یوسفِ حُسنی‌ست نهان، من بر این چرخ از او همچو رسن پیچیدم
هله ای عشق بیا یارِ منی در دو جهان، از همه خلق بریدم به تو برچِفسیدم
زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم، زان گزیده‌ست مرا حق که تو را بگزیدم
بنهان از همه خلقان چه خوش آیین باغی‌ست، که چو گل در چمنش جامهٔ جان بدْریدم
اندر آن باغ یکی دلبرِ بالاشجری‌ست، که چو برگ از شجر اندر قدمش ریزیدم
بس کنم آنچ بگفت او که بگو من گفتم، وآنچِ فرمود بپوشان و مگو پوشیدم
شمسِ تبریز که آفاق از او شد پرنور، من به هر سوی چو سایه ز پیَش گردیدم

دیدگاهتان را بنویسید