ما آفت جان عاشقانیم، نی خانه نشین و خانه بانیم

ما آفتِ جانِ عاشقانیم نی خانه نشین و خانه بانیم

اندر دلِ تو اگر خیال است می‌پنداری که ما ندانیم

اسرارِ خیال‌ها نَه ماییم، هر سودا را نَه ما پزانیم

دل‌ها برِ ما کبوترانند هر لحظه به جانبی پرانیم

تن گفت به جان از این نشان کو جان گفت که سر به سر نشانیم

آخر تو به گفتِ خویش بنْگر کاندر دهنِ تو می‌نشانیم

هر دم بغلِ تو را گرفته در راحت و رنج می‌کشانیم

تا آتش و آب و باد طبعی ما بادۀ خاکیَت چشانیم

و آن گاه دهانِ تو بشوییم آن جا برسی که ما نهانیم

چون رختِ تو در نهان کشیدیم آنگه بینی که ما چه سانیم

چون نقشِ تو از زمین ببردیم دانی که عجایبِ زمانیم

هر سو نگری زمان نبینی پس لاف زنی که لا مکانیم

همرنگِ دلت شود تنِ تو در رقص آیی که جمله جانیم

لب بر لبِ ما نهی تو بی لبْ اقرار کنی که همزبانیم

ای شمسِ الدّین و شاهِ تبریز از بندگیَت شهنشهانیم

دیدگاهتان را بنویسید