قدرِ غم گر چَشمِ سر بگْریستی روز و شبها تا سحر بگریستی
آسمان گر واقفستی زین فراق، انجم و شمس و قمر بگریستی
زین چنین عزلی شه ار واقف شدی بر خود و تاج و کمر بگریستی
گر شبِ گردک بدیدی این طلاقْ بر کنار و بوسهبر بگریستی
گر شرابِ لعل دیدی این خمار، بر قنینه و شیشهگر بگریستی
گر گلستان واقفستی زین خزان، برگِ گل بر شاخِ تر بگریستی
مرغِ پرّان واقفستی زین شکار، سست کردی بال و پر بگریستی
گر فلاطون را هنر نفریفتی، نوحه کردی بر هنر بگریستی
روزن ار واقف شدی از دودِ مرگ، روزن و دیوار و در بگریستی
کشتی اندر بحر رقصان میرود، گر بدیدی این خطر بگریستی
آتشِ این بوته گر ظاهر شدی، محتشم بر سیم و زر بگریستی
رستم ار هم واقفستی زین ستم، بر مصاف و کرّ و فر بگریستی
این اجل کرّ است و ناله نشنود، ور نه با خونِ جگر بگریستی
دل ندارد هیچ این جلّاد مرگ، ور دلش بودی حجر بگریستی
گر نمودی ناخنان خویشْ مرگ، دست و پا بر همدگر بگریستی
وقتِ پیچاپیچ اگر حاضر شدی، ماده بز بر شیر نر بگریستی
مادرِ فرزندخوار آمد زمین، ور نه بر مرگِ پسر بگریستی
جانِ شیرین دادن از تلخیِّ مرگ، گر شدی پیدا شکر بگریستی
دانَدی مقری که عرعر میکند، تَرک کردی عر و عر بگریستی
گر جنازه واقفستی زین کفن، این جنازه بر گذر بگریستی
کودکِ نوزاد میگرید ز نقل، عاقلستی بیشتر بگریستی
لیک بیعقلی نگریَد طفل نیز، ور نه چشم گاو و خر بگریستی
با همه تلخی همین شیرینِ ما، چاره دیدی چون مطر بگریستی
زان که شیرین دید تلخیهای مرگ، زآن چه دید آن دیدهور بگریستی
که گذشت آنِ من و رفت آنچ رفت، کو خبر تا زین خبر بگریستی
تیرِ زهرآلود کآمد بر جگر، بر سپر جستی سپر بگریستی
زیرِ خاکم آن چنانکِ این جهان، شاید ار زیر و زبر بگریستی
هین خمش کن نیست یک صاحبنظر، ور بُدی صاحبنظر بگریستی
شمس تبریزی برفت و کو کسی تا بر آن فخرالبشر بگریستی
عالم معنی عروسی یافت زو، لیک بیاو این صور بگریستی
این جهان را غیر آن سمع و بصر، گر بدی سمع و بصر بگریستی