صد خمار است و طرب در نظرِ آن دیده، که در آن روی نظر کرده بوَد دزدیده
صد نشاط است و هوس در سرِ آن سرمستی که رخِ خود به کفِ پاش بوَد مالیده
عشوه و مکرِ زمانه نپذیرد گوشی که سلام از لبِ آن یار بود بشنیده
پیچ زلفش چو ندیدی تو برو معذوری، ای تو در نیک و بد دُورِ زمان پیچیده
نِی تراشیست که اندر نِیِ صورت بدمد، هیچ دیدی تو نیی بی نفسی نالیده
گر بداند که حریفِ لبِ که خواهد شد کِی برنجد ز بریدن قلمِ بالیده
گر بپرسند چه فرق است میانِ تو و غیر، فرق این بس که تویی فرقِ مرا خاریده
جرعهای کن فیکون بر سرِ آن خاک بریخت، لبِ عشّاقِ جهان خاکِ تو را لیسیده
شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرَد، بر دمِ بادِ بهاری نرسد پوسیده