شد جوان دوران و سر زد سبزه و آمد بهار وقت غم بگذشت ساقی خیز و ساغر را بیار

شد جوان دوران و سر زد سبزه و آمد بهار وقتِ غم بُگْذشت ساقی خیز و ساغر را بیار

شیوه ی دین داری و عقل است یاران را قرین می کشیّ و عشق بازیّ و جنونْ ما را شعار

عاشقان و کوی یار و میکده نَعم المقر زاهدان و خانقاه و مدرسه بِئسَ القرار

دستِ ما و دامنِ ساقی الی یوم النُّشور پایِ ما و گوشه ی میخانه تا روزِ شمار

وصلِ لیلایت هوس باشد جنون را پیشه کن عاقلان را بر سرِ کویِ محبّت نیست بار

شد به محمل آن شهِ محمل نشین داد از فراق وعده ی ایّام وصلم داد آه از انتظار

جانم از تن می رود ای کارْوان آهسته ران دل ز دستم شد خدا را ساربان محمل بدار

من ز بخت خویش دانم آنچه آید بر سرم شکوه ای ما را نه از یار است نی از روزگار

مژده ی وصلم چو منصور آید ار روزی رَوَم پایْ کوبان سر به کف کف بر دهن تا پای دار

در تن عشاق جانا جان گرانی می کند پنجه ی عاشق کشی از آستین بیرون بیار

گر به بالینم شبی آیی به پرسش جان من نیم جانی دارم ار لایق بوَد سازم نثار

چون در این کشور متاع عشق را نبوَد رواج رخت خود باید برون بردن صفایی زین دیار*

فال خورده در شخص شاعر و شعر از سایت گنجور، باغستان شهریار 05:18 پنج‌شنبه 22 اردیبهشت 1401.

دیدگاهتان را بنویسید