سست مکن زِه که من تیرِ تو ام چار پر، روی مگردان که من یک دله‌ام نی دو سر

سست مکن زِه که من تیرِ تو ام چارپر، روی مگردان که من یک دله‌ام نی دو سر
از تو زدن تیغِ تیز وز دل و جان صد رضا، یک سخنم چون قضا نی اگرم نی مگر
گر بکشی ذوالفقار ثابتم و پایدار، نی بگریزم چو باد نی بمُرم چون شرر
جان بسپارم به تیغ هیچ نگویم دریغ، از جهتِ زخمِ تیغ ساخت حقم چون سپر
تیغ زن ای آفتاب گردن شب را بتاب، ظلمت شب‌ها ز چیست، کورهٔ خاکِ کدَر
معدن صبر است تن معدن شُکر است دل، معدن خنده‌ست شُش معدن رحمت جگر
بر سر من چون کلاه سازْ شها تختگاه، در بر خود چون قبا تنگ بگیرم به بر
گفت کسی عشق را صورت و دست از کجا، مَنبِتِ هر دست و پا عشق بوَد در صور
نی پدر و مادرت یک دمه‌ای عشق باخت، چونک یگانه شدند چون تو کسی کرد سر
عشق که بی ‌دستْ او دست تو را دست ساخت بی‌ سر و دستش مبین شکل دگر کن نظر
رنگ همه روی‌ها آب همه جوی‌ها مفخرِ تبریز دان شمسِ حق ای دیده‌وَر

دیدگاهتان را بنویسید