سر فروکن به سحر کز سرِ بازار نظر، طبلهٔ کالبد آوردهام آخر، بنگر
بر سرِ کوی تو پُر طبلهٔ من بین و بخر، شانهها و شبهها و سره روغنها تر
شبهٔ من غمِ تو روغنِ من مرهمِ تو، شانهام محرمِ آن زلفِ پر از فتنه و شر
از فراقت تلفم گشته خیالت علفم که دلم را شکمی شد ز تو پُر جوعِ بقر
من ندانم چه کسم کز شکرت پرهوسم، ای مگسها شده از ذوقِ شکرهات شکر
پرده بردار صبا از برِ آن شهره قبا، تا ز سیمین برِ او گردد کارم همه زر
چند گویی تو بجو یار و ازو دست بشو، در دو عالم نبوَد یارِ مرا یارِ دگر
چون خرَد مانْد و دلْ با من ای خواجه بهل، ماه و خورشید که دیدهست در اعضای بشر
چون که در جانِ منی شِسته به چشمانِ منی، شمس تبریزْ خداوندْ تو چونی به سفر