ز هدهدانِ تفکّر چو دررسید نشانش مراست ملکِ سلیمان چو نقد گشت عیانش
پری و دیو نداند ز تختگاهِ بلندش، که تختِ او نظر است و بصیرت است جهانش
زبانِ جملهٔ مرغان بداند او به بصیرت، که هیچ مرغ نداند به وهمِ خویش زبانش
نشانِ سکّهٔ او بین به هر درست که نقد است، و لیک نقد نیابی که بو بری سویِ کانَش
مگر که حلقهٔ رندانِ بینشان تو ببینی، که عشق پیش درآید درآوَرَد به میانش
ز تیرِ او بوَد آن دل که برپرید از آن سو، وگر نه کیست ز مردان که او کشید کمانش
کسی که خورد شرابش ز دستِ ساقی عشقش، همان شرابِ مقدم تو پر کن و برسانش
از آنکِ هیچ شرابی خمارِ او ننِشاند، دغل میار تو ساقی، مده از این و از آنش
ز شمس مفخرِ تبریز باده گشت وظیفه، چگونه بنده نباشد به هر دمی دل و جانش