خون دل از دو دیده بدامن همی کشم باری گران نه در خور این تن همی کشم

خونِ دل از دو دیده به دامن همی‌کشم باری گران نه در خورِ این تن همی‌کشم

رخسارِ من چو کاه و بر او دانه‌های اشک این کاه و دانه بین که به خرمن همی‌کشم

افتاده ام چو سایه و چالاک میدوم چون سوزنم برهنه و دامن همی‌کشم

شاید که چون صراحی خونم همی‌خورند زیرا که سر ندارم و گردن همی‌کشم

از عجز همچو گل سپر از آب بِفْکنم وانگه ز عُجْب تیغ چو سوسن همی‌کشم

در می‌کشم به تارِ مژه قطره‌های اشکْ دُردانه بین که در سرِ سوزن همی‌کشم

معذورم ارزِ گریه مرا صبرِ دل نمانْد از بیمِ سیلْ رخت ز مسکن همی‌کشم

این جورها ببین که من از دوست می‌‌برم وین طعنها نگر که ز دشمن همی‌کشم

رنجی که از کشیدن آن کوه عاجزست با آنکه نیست تاب کشیدن همی‌کشم

دیدگاهتان را بنویسید