حسن از دیدن خود بر سر بیداد آید، کار شمشیر ز آیینۀ فولاد آید

حُسن از دیدنِ خود بر سرِ بیداد آید کارِ شمشیر ز آیینۀ فولاد آید

کشتگانِ تو ز غیرت همه محسودِ همند گرچه یکدست خط از خامۀ فولاد آید

از دلِ خونشدۀ ماست نگارین پایش چون ازان زلف برون شانۀ شمشاد آید

نفس کامل شود از تنگی زندانِ بدن دیو ازین شیشه برون همچو پریزاد آید

دل اگر نالد ازان خندۀ پنهان چه عجب کز نمک آتشِ سوزنده به فریاد آمد

سخن هرکه ندارد ز تأمّل مغزی سست باشد اگر از خامۀ فولاد آید

شاهدِ تیرگی جهل بوَد لافِ گزاف که سگ از سرمۀ شب بیش به فریاد آید

گرچه از چهره پَرَد رنگ ز سیلی صائب رنگ بر روی من از سیلیِ استاد آید

دیدگاهتان را بنویسید