تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل، چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ خجل

تو مرا مِی بده و مست بخوابان و بهل، چون رسد نوبتِ خدمت نشوم هیچ خجل

چو گهِ خدمتِ شه آید من می‌دانم گر ز آب و گلم ای دوست نیَم پای به گِل

در نمازش چو خروسم سبک و وقت‌شناس، نه چو زاغم که بوَد نعرۀ او وصل‌گُسِل

من ز رازِ خوشِ او یک دو سخن خواهم گفت، دلِ من دار دمی ای دلِ تو بی‌غش و غل

لذّتِ عشقِ بتان را ز زَحیران مطلب، صبحِ کاذب بوَد این قافله را سخت مُضِل

من بحِل کردم ای جان که بریزی خونم، ور نریزی تو مرا مظلمه داری نه بحل

پس خمش کردم و با چشم و به ابرو گفتم سخنانی که نیاید به زبان و به سجل

گر چه آن فهم نکردی تو ولی گرم شدی، هله گرمی تو بیفزا چه کنی جهدِ مُقِل

سردی از سایه بوَد شمس بوَد روشن و گرم، فانی طلعتِ آن شمس شو ای سرد چو ظل

تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست چند قندیل شکستم پی آن شمعِ چَگِل

شمسِ تبریز مگر ماه ندانست حقت که گرفتار شده‌ست او به چنین علّتِ سِل

دیدگاهتان را بنویسید