تا ساقیِ ما تویی به یاری کفر است و حرامْ هوشیاری
ای عقل اگرچه بس عزیزی در مست نظر مکن به خواری
گر آن داری نکو نظر کن کان کو دارد تو آن نداری*
گر پایِ تُرا بتی بگیرد یک دَم نَهِلَد که سر بخاری
دیوانه شوی که تو ز سودا در ریگِ سیاهْ تخم کاری
در مرگْ حیات دید عارف چون رست ز دیدههای ناری
نور آمد و نار را فرو کُشت، دِی را بکشد دمِ بهاری
در چشمِ تو شب اگرچه تیرهست در دیدهٔ او کند نهاری
میگوید عشق با دو چشمشْ مستیّ و خوشیّ و پر خماری
بس کردم تا که عشق بی من تنها بکند سخن گزاری
امروز دل است آرزومند چون طرّهٔ اوست بند بر بند