-
خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد، خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد
خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد، خبرت هست که دِی گم شد و تابستان شد
خبرت هست که ریحان و قرنفل در باغْ زیر لب خنده زنانند که کار آسان شد
خبرت هست که بلبل ز سفر باز[…]
-
عشق جز دولت و عنایت نیست، جز گشاد دل و هدایت نیست
عشقْ جز دولت و عنایت نیست جز گشادِ دل و هدایت نیست
عشق را بوحنیفه درس نکرد شافعی را در او روایت نیست
لایجوز و یجوز تا اجل است علمِ عشّاق را نهایت نیست
[…] -
نه که مهمان غریبم تو مرا یار مگیر، نه که فلاح توام سرور و سالار مگیر
نَه که مهمانِ غریبم تو مرا یار مگیر، نه که فلّاحِ توام سرور و سالار مگیر
نَه که همسایۀ آن سایۀ احسانِ توام تو مرا همسفر و مشفق و غمخوار مگیر
شربتِ رحمتِ تو بر همگان گردان است تو مرا[…]
-
تا ساقی ما تویی به یاری، کفر است و حرام هوشیاری
تا ساقیِ ما تویی به یاری کفر است و حرامْ هوشیاری
ای عقل اگرچه بس عزیزی در مست نظر مکن به خواری
گر آن داری نکو نظر کن کان کو دارد تو آن نداری*
[…] -
ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت، گفت بس چند بود گفتمش از چند گذشت
ذوقِ روی تُرُشش بین که ز صد قند گذشت گفت پس چند بوَد گفتمش از چند گذشت
چون چنین است صنم پند مده عاشق را آهنِ سرد چه کوبی که وی از پند گذشت
تو چه پرسیش که چونی و[…]
-
به خدایی که در ازل بودهست، حی و دانا و قادر و قیوم
به خدایی که در ازل بوده است حیّ و دانا و قادر و قیّوم
نورِ او شمعهای عشق فروخت تا بشد صد هزار سِر معلوم
از یکی حکمِ او جهان پر شد عاشق و عشق و حاکم و محکوم
گر ساعتی ببرّی ز اندیشهها چه باشد، غوطی خوری چو ماهی در بحرِ ما چه باشد
ز اندیشهها نخسپی ز اصحابِ کهف باشی نوری شوی مقدس از جان و جا چه باشد
آخر تو برگِ کاهی ما کهربای دولت، زین[…]
-
رو چشم جان را برگشا در بیدلان اندرنگر، قومی چو دل زیر و زبر قومی چو جان بیپا و سر
رُو چشمِ جان را برگشا در بیدلان اندرنگر، قومی چو دل زیر و زبر قومی چو جان بیپا و سر
بیکسب و بیکوشش همه چون دیگ در جوشش همه، بیپرده و پوشش همه دل پیشِ حکمش چون سپر
از باغ[…]