برون کُن سر که جانِ سرخوشانی، فرو کن سر ز بامِ بی‌نشانی

برون کُن سر که جانِ سرخوشانی، فرو کن سر ز بامِ بی‌نشانی
به هر دم رخت مشتاقان خود را بدان سو کش که بس خوش می‌کشانی
که عاشق همچو سیل و تو چو بحری، که عاشق چون قراضه‌ست و تو کانی
سقط‌های چو شکّر باز می‌گوی، که تو از لعل‌ها دُر می‌فشانی
زهی آرامگاهِ جمله جان‌ها، عجب افتاد حُسن و مهربانی
ز خوبی روی مه را خیره کردی، به رحمت خود چنانتر از چنانی
به هر تیری هزار آهو بگیری، زهی شیری که بس سخته کمانی
به هر بحری که تازی همچو موسیٰ شکافد بحر تا در وی برانی
همه جان در شکر دارند از وصل، که هر یک گفت ما را نیست ثانی
به کوهِ طورِ تو بسیار موسیٰ ز غیرت گفته نی نی لَنْ ترانی
ز شمسِ الدّین بپرس اسرارِ لن را، که تبریز است دریای معانی

دیدگاهتان را بنویسید