بده آن بادهٔ جانی که چنانیم همه، که مِی از جام و سر از پای ندانیم همه
همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گُلیم، روحِ مطلق شده و تابشِ جانیم همه
همه دربند هوا اند و هوا بندهٔ ماست، که برون رفته از این دُورِ زمانیم همه
همچو سرنا بخروشیم به شکّر لبِ یار، همه دکّان بفروشیم که کانیم همه
تابِ مشرق تنِ ما را مثَلِ سایه بخورد، که به صورت مثل کون و مکانیم همه
زعفرانِ رخِ ما از حذَرِ چَشمِ بد است، ما حریفِ چمن و لالهسِتانیم همه
مصحف آریم و به ساقی همه سوگند خوریم، که جز از دست و کفت مِی نستانیم همه
هر که جان دارد از گلشن جان بوی برَد، هر که آن دارد دریافت که آنیم همه
دلِ ما چون دل مرغ است ز اندیشه برون، که سبکدل شده زان رطلِ گرانیم همه
ملِکان تاجِ زر از عشقِ رهِ ما بدهند، که کمربخشتر از بختِ جوانیم همه
جانِ ما را به صفِ اوّلِ پیکار طلب، زآنکِ در پیشرَوی تیر و سنانیم همه
در پسِ پردهٔ ظلْماتِ بشر ننشینیم، زآنکِ چون نورِ سحر پرده درانیم همه
شام بودیم ز خورشیدِ جهان صبح شدیم، گرگ بودیم کنون شُهره شبانیم همه
شمس تبریز چو بنمود رخِ جانآرای، سوی او با دل و جان همچو روانیم همه