ای کار من از تو زر ای سیمبرِ مستان، هم سیم به یادم دِهْ هم سیم و زرم بستان
در عینِ زمستانی چون گرم کنی مرکب از گرمی میدانت برسوزد تابستان
گر طفلکِ یک روزه شبهای تو را بیند از شیر بری گردد وز مادر و از پستان
ای وای از آن ساعت کاین خاطرِ چون پیلم سرمستِ شما گردد یاد آرد هندستان
روزی که تبِ مرگم یک باره فروگیرد هر پاره ز من گردد از آتشِ تبْ سستان
تو از پسِ پردۀْ دل ناگاه سری درکن تا هر سرِ موی من گردند چو سرمستان
هر خاطرِ من بکری بر بام و در از عشقت، چندان بکند شیوه چندان بکند دستان
تا تابش روی تو درپیچد در هر یک وز چون تو شهی گردد هر خاطرم آبستان
شمس الحقِ تبریزی هر کس که ز تو پرسد می بینم و می گویم از رشک کدام است آن