ای ز تو مه پای کوبان وز تو زهره دف زنان می زنند ای جان مردان عشق ما بر دف زنان

ای ز تو مه پای‌کوبان وز تو زُهره دف‌زنان، می زنند ای جانِ مردان عشقِ ما بر دف زنان

نُقلِ هر مجلس شده‌ست این عشقِ ما و حُسنِ تو، شهرۀ شهری شده ما کو چنین بُد شد چنان

ای به هر هنگامه دامِ عشقِ تو هنگامه‌گیر وی چکیده خونِ ما بر راه ره‌رو را نشان

صد هزاران زخم بر سینه ز زخمِ تیرِ عشقْ صد شکارِ خسته و نی تیر پیدا نی کمان

رویْ در دیوار کرده در غمِ تو مرد و زن، ز آب و نانِ عشق رفته اشتهای آب و نان

خونِ عاشق اشک شد وز اشکِ او سبزه برُست، سبزه‌ها از عکسِ روی چون گلِ تو گلسِتان

ذوقِ عشقت چون ز حد شد خلق آتشخوار شد، همچو اشترمرغ آتش می خورَد در عشقِ جان

هجرِ سردِ چون زمستان راه‌ها را بسته بود، در زمین محبوس بود اشکوفه‌های بوستان

چونکِ راه ایمن شد از دادِ بهاران آمدند، سبزه را تیغِ برهنه غنچه را در کفْ سنان

خیز بیرون آ به بُستان کز رهِ دور آمدند، خیز کالقادم یُزار و رنجه شو مرکب بران

از عدم بستند رخت و جانبِ بحر آمدند، آنگه از بحر آمدند اندر هوا تا آسمان

برج برجِ آسمان را گشته و پذْرفته اند از هر استاره بضاعت وآمده تا خاکدان

آب و آتش ز آسمانش می رسد هر دم مدد، چند روزی کاندر این خاکند ایشان میهمان

خوان‌ها بر سرْ نسیم و کاس‌ها بر کفْ صبا، با طبَق پوشی که پوشیده‌ست جز از اهل خوان

می رسند و هر کسی پرسان که چیست اندر طبق، با زبان حال می گویند با پرسندگان

هر کسی گر محرمستی پس طبق پوشیده چیست، قوتِ جان چون جان نهان و قوتِ تن پیدا چو نان

ذوقِ نان هم گرْسِنِه بیند نبیند هیچ سیر، بر دکانِ نانبا از نان چه می داند دکان

نانوا گر گرسِنَه‌ستی هیچ نان نفروختی، گر بدانستی صبا گل را نکردی گلفشان

هر کش از معشوق ذوقی نیست الّا در فروختْ او نباشد عاشق او باشد به معنی قلتبان

عذرِ عاشق گر فروشد دانکِ مِیلِ دلبر است، از ضرورت تا نبندد در به رویش دلسِتان

چونکِ می بیند که مِیلِ دلبر اندر شهرگی‌ست اشک می بارد ز رشک آن صنم از دیدگان

اشک او مر رشکِ او را ضدّ و دشمن آمده‌ست، رشک پنهان دارد و اشکش روان و قصّه خوان

تخمِ پنهان کردۀ خود را نگر باغ و چمن، شهوتِ پنهان خود را بین یکی شخصی دوان

عین پنهان داشتن شد علّتِ پیدا شدن، بی لسانی می شود بر رغمِ ما عین لسان

چند فرزندان به هر اندیشه بعدِ مرگِ خویش گِردِ جانِ خویش بینی در لَحَد بابا کنان

زاده از اندیشه‌های خوب تو ولْدان و حور، زاده از اندیشه‌های زشتِ تو دیوِْ کلان

سرِّ اندیشۀْ مهندس بین شده قصر و سرا، سرِّ تقدیرِ ازل را بین شده چندین جهان

واقفی از سرِّ خود از سرِّ سر واقف نِه‌ای، سرِّ سر همچون دل آمد سرِّ تو همچون زبان

گر سرِ تو هست خوب از سرِّ سر ایمن مباش، باش ناایمن که ناایمن همی‌ یابد امان

سربلندیْ سرو و خندۀْ گل نوای عندلیب میوه‌های گرم‌رو سرِّ دمِ سردِ خزان

برگ‌ها لرزان چه می لرزید وقت شادی است، دام‌ها در دانه‌های خوش بوَد ای باغبان

ما ز سرسبزی به روی زرد چند افتاده‌ایم، در کمینِ غیب بس تیر است پرّان از کمان

لاله رخ افروخته وز خشم شد دل‌سوخته، سنبله پرسود و کژگردن ز اندیشۀْ گران

آن گلِ سوری ستیزۀْ گل دکانی باز کرد، رنگ‌ها آمیخت امّا نیستش بویی از آن

خوشه‌ها از سست‌پایی رو نهاده بر زمین، غوره‌اش شیرین شد آخِر از خطابِ یَسجُدان

نرگسِ خیره نگر آخِر چه می بینی به باغ، گفت غمّازی کنم پس من نگنجم در میان

سوسنا افسوس می داری زبان کردی برون، یا زبان درکش چو ما و یا بکن حالی بیان

گفت بی‌ گفتنْ زبان ما بیان حالِ ماست، گر نَه پایان راسِخَستی سبز کِی بودی سران

گفتم ای بیدِ پیاده چون پیاده رَسته‌ای، گفت تا لطفِ تواضع گیرم از آب روان

رنگِ معشوق است سیب لعل را طعمِ تُرُش، زانک خوبان را ترش بودن بزیبد این بدان

پس درخت و شاخِ شفتالو چرا پستی نمود، بهر شفتالو فشاندن پیشِ شفتالوستان

گفت آری لیک وقتی می دهد شفتالویی که رسد جان از تنِ عاشق ز ناخن تا دهان

ای سپیدار این بلندی جستنت رسوایی است، چون نه گل داری نه میوه گفت خامش هان و هان

گر گلم بودیّ و میوه همچو تو خودبینمی، فارغم از دیدِ خود بر خودپرستان دیدبان

نارْ آبی را همی‌ گفت این رخِ زردت ز چیست، گفت زان دُردانه‌ها کاندر درون داری نهان

گفت چون دانسته‌ای از سرّ من گفتا بدانکْ می نگنجی در خود و خندان نمایی ناردان

نی تو خندانی همیشه خواه خند و خواه نی، وز تو خندان است عالم چون جنان اندر جنان

لیک آن خندۀْ چون برق او راست کو گرید چو ابر، ابر اگر گریان نباشد برق از او نبوَد جهان

خاک را دیدم سیاه و تیره و روشن ضمیر، آبِ روشن آمد از گردون و کردش امتحان

آبِ روشن را پذیرا شد ضمیرِ روشنش، زاد چون فردوس و جنّت شاخ و کاخِ بی‌کران

این خیار و خربزه در راهِ دور و پای سست چون پیاده حاج می آیند اندر کاروان

بادیه خون‌خوار بینی از عدم سوی وجود، بر خطاب کن همه لبّیک‌گو بهرِ امان

چه پیاده بلکِ خفته رفته چون اصحاب کهف، خفته پهلو بر زمین و رفته تک تا آسْمان

در چنین مجمع کدو آمد رسن‌بازی گرفت، از که دید آن زو که دادش آن رسن‌های رسان

این چمن‌ها وین سمن وین میوه‌ها خود رزقِ ماست، آن گیا و خار و گل کاندر بیابان است آن

آن نصیب و میوه و روزیّ قومی دیگر است، نفرت و بی‌ میلی ما هست آن را پاسبان

صد هزاران مور و مار و صد هزاران رزق‌خوار، هر یکی جوید نصیبه هر یکی دارد فغان

هر دوا درمانِ رنجی هر یکی را طالبی، چون عقاقیری که نشناسد به غیرِ طب دان

بس گیا کان پیشِ ما زهر و بر ایشان پای زهر، پیشِ ما خار است و پیشِ اشتران خرما بنان

جوز و بادام از درون مغز است و بیرون پوست و قشر، اندرون پوست پرورده چو بیضۀْ ماکیان

باز خرما عکس آن بیرون خوش و باطن قشور، باطن و ظاهر تو چون انجیر باش ای مهْربان

جذبۀ شاخْ آب را از بیخ تا بالا کَشَد همچنانکِ جذبه جان را برکشد بی‌ نردْبان

غوصه گشت این باد و آبستن شد آن خاک و درخت، بادها چون گشنِ تازی شاخه‌ها چون مادیان

می رسد هر جنسْ مرغی در بهار از گرمسیر، همچو مهمان سرسری می سازد این جا آشیان

صد هزاران غیب می گویند مرغان در ضمیر، کان فلان خواهد گذشتن جای او گیرد فلان

از سلیمان نامه‌ها آورده‌اند این هدهدان، کو زبان مرغ دانی تا شود او ترجمان

عارفِ مرغان‌ْست لک لک لک لکش دانی که چیست، ملکِ لک و الامرِ لک و الحمدِ لک یا مستعان

وقت پیلۀْ روح آمد قشلق تن را بهل، آخر از مرغان بیاموزید رسم ترکمان

همچو مرغان پاسبانی خویش کن تسبیح‌گو، چند گاهی خود شود تسبیحِ تو تسبیح‌خوان

بس کنم زین باد پیمودن ولیکن چاره نیست زانک کشتیّ مجاهد کِی رَوَد بی‌ بادبان

بادپیماییِّ بهار آمد حیات عالمی، بادپیماییِّ خزان آمد عذاب اِنس و جان

این بهار و باغِ بیرون عکسِ باغِ باطن است، یک قراضه‌ست این همه عالم و باطن هست کان

لاجرم ما هر چه می گوییم اندر نظم هست، نزد عاشق نقدِ وقت و نزدِ عاقل داستان

عقل دانایی‌ست و نُقلش نَقل آمد یا قیاس، عشق کانِ بینش آمد ز آفتابِ کن فکان

آفتابی کو مجرّد آمد از برج حمَل، آفتابی بی‌ نظیرِ بی‌ قرینِ خوش‌قران

آنک لاشرقیه بوده‌ست و لاغربیه، زانکِ شرق و غرب باشد در زمین و در زمان

آفتابی کو نسوزد جز دلِ عشّاق را، مِهرِ جان ره یابد آن جا نی ربیع و مُهر جان

چونک ما را از زمین و از زمان بیرون برَد از فنا ایمن شویم از جودِ او ما جاودان

این زمین و این زمان بیضه‌ست و مرغی کاندر اوست مظلم و اشکسته پر باشد حقیر و مُستَهان

کفر و ایمان دان در این بیضه سپید و زرده را، واصل و فارق میانْشان برزخِ لا یَبغِیان

بیضه را چون زیرِ پرِّ خویش پرورد از کرم، کفر و دین فانی شد و شد مرغِ وحدت پرفشان

شمسِ تبریزی دو عالم بود بی‌ رویت عقیم، هر یکی ذرّه کنون از آفتابت توامان

دیدگاهتان را بنویسید