الا ای شاهِ یغمایی شدم پرشور و شیدایی مرا یکتاییای فرما دوتا گشتم ز یکتایی
دو تایم پیشِ هر احول بکن این مشکلِ من حل تویی آخر تویی اول تویی دریای بینایی
زهی دریا زهی گوهر زهی سرّ و زهی سرور زهی نور و زهی انور در آن اقلیمِ بیجایی
چنان نوری که من دیدم چنان سرّی که بشنیدم اگر از خویش بُبْریدم عجب باشد، چه فرمایی
که گر دیدیش افلاطون بدان عقل و بدان قانون شدی بتر ز من مجنون شدی بی عقل و سودایی
چو مرمر بودهام من خود مگر کر بودهام من خود چه اندر بودهام من خود ز بدخوییّ و بدرایی
ولیک آن ماهرو دارد هزاران مشک بو دارد چگونه پای او دارد یکی سودای صفرایی
دریغا جان ندادستم چو آن پر برگشادستم که تا این دم فتادستم از آن اقبال و بالایی
شبی دیدم به خواب اندر که میفرمود آن مهتر کزان مِیهای جان پرور تو هم با ما و بی مایی
هزاران مکر سازد او هزاران نقش بازد او اگر با تو بسازد او تو پنداری که همتایی
نپنداری ولی مستی از آن تو بی دل و دستی ز مِی بُد هر چه کردهستی که با مِی هیچ برنایی
چو از عقلت همی کاهد چو بیخویشت همی دارد همی عذرِ تو میخواهد چو تو غرقابِ مِیهایی
بدیدم شعلهٔ تابان، چه شعله، نور بیپایان، بگفتم گوهری ای جان، چه گوهر بلکِ دریایی
مَهی یا بحر یا گوهر گُلی یا مهر یا عبهر مُلی یا بادهٔ احمر به خوبیّ و به زیبایی
تویی ای شمسِ دینِ حقْ شهِ تبریزیان مطلق فرستادت جمالِ حق برای عِلم آرایی
گروهی خویش گم کرده به ساقی امرِ قم کرده شکمها همچو خم کرده قدحها سر به دُم کرده