از دخولِ هر غری افسردهای در کارِ من، دور بادا وصفِ نفسآلودشان از یارِ من
دررَمید از ننگِ ایشان و خبیثیها و مکر، از وظیفه مدحِ یارم این دلِ هشیارِ من
خاکِ لعنت بر سرِ افسوس داری، بَدرَگی، کو کند از خاکساری درهم این هنجارِ من
ای بریده دستِ دزدی کو بدزدد حکمتم، وآنگهی دکّان بگیرد بر سرِ بازارِ من
شرم ناید مر وَرا از روی من شرم از کجا، ای حرامش باد هر تعلیم از اسرارِ من
آن حرامی کز شقاوت تا روَد گمره روَد، یا رب و ای ذوالجلال از حرمتِ دلدارِ من
خاطرش از زیرکی یا آن ضمیرش از صفا، بر فرازِ عرش رفتی یاد کردی یارِ من
ای دلِ مسکینِ من از شرکتِ ناکس مَرَم، زانکِ این سنّت ز نااهلان بوَد ناچارِ من
گر غران و ملحِدان مر آب و نان را می خورند، خوردنِ نان هیچ نگذارم پیِ این عارِ من
صبر کن تا دررسد یک مژدهای زان مهلقا، صبر کن تا رو نماید ابرِ گوهردارِ من
صبر آن باشد دلا کز مدحِ آن بحرِ صفا، رو نگردانی بلیّ و بشنوی گفتارِ من
گیرم از لطفِ معانی رفت تمییز از جهان، کِی رَوَد بوی دل و جانِ یمِ دربار من
ور روَد از دیگران بو از خدیوَم کِی روَد، از شهنشه شمس دین آن تا ابد تذکار من
کز شرابِ جانِ من روید همی تبریزْ در، لالهها و گلبنان بر شیوهٔ رخسار من
ای خداوند این همه غیرت ز رشکِ سرِّ توست، ای هوای نازنین و شاهِ بیآزار من
من قیاسی کردهام رشکِ تو را در حقِّ او، لیک اندر رشکِ تو باطل بوَد پرگارِ من
ای شهنشه شمس دین دانم که از چندین حجاب بشنوَد بیداریَت این لابههایِ زار من
بینش تو بیند این کز پرتو رشکِ خداست، سنگها از هر طرف بر سینهٔ سگسار من
از کرَم مپْسند این را کاین سوارِ جانِ من جز به خرگاهت فرود آید از این رهوار من
ور فروآید به جز خرگاهِ تو من از خدا، من فنای محض خواهم ای خدایا یار من
دوش دیدم کز هوس صد تخمِ مار اندر رگی، درفکندم امتحان را تا چه گردد مار من
دیدمش ماری شده او هر زمان در می فزود، من پشیمان گشتهام زان صنعت و کردار من
من پشیمان قصدِ او کردم و او از خشمِ خود، بر زمین می زد همی دندانِ پُرزهرار من
کاین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سر کشد، ای خدا ضایع مکن این رنج و این ادرار من