به تن این جا به باطن در چه کاری، شکاری می‌کنی یا تو شکاری

به تن اینجا به باطن در چه کاری، شکاری می‌کنی یا تو شکاری

کز او در آیِنه ساعت به ساعت همی تابد عجب نقش و نگاری

مثالِ بازِ سلطان است هر نقش، شکار است او و می‌جوید شکاری

چه ساکن می‌نماید صورتِ تو، درونِ پرده تو بس بی قراری

لباست بر لبِ جوی و تو غرقه، از این غرقه عجب سر چون برآری

حریفت حاضر است آن جا که هستی، و لیکن گر بگوید شرم داری

به هر شیوه که گردد شاخِ رقصان نباشد غایب از باد بهاری

مجِهْ تو سو به سو ای شاخ از این باد، نمی‌دانی کز این باد است یاری

به صد دَستان به کارِ توست این باد، تو را خود نیست خویِ حق گزاری

از او یابی به آخِر هر مرادی، همو مستی دهد هم هوشیاری

بپرس او کیست، شمس الدّین تبریز، بجز در عشقِ او تا سر نخاری

دیدگاهتان را بنویسید