باز به بط گفت که صحرا خوشست، گفت شبت خوش که مرا جا خوشست

باز به بط گفت که صحرا خوش است، گفت شبت خوش که مرا جا خوش است

سر بنهم من که مرا سر خوش است راهْ تو پیما که سرت ناخوش است

گر چه که تاریک بوَد مسکنم در نظرِ یوسفِ زیبا خوش است

دوست چو در چاه بوَد چَهْ خوش است دوست چو بالاست به بالا خوش است

در بنِ دریا به تکِ آبِ تلخ در طلبِ گوهرِ رعنا خوش است

بلبلِ نالنده به گلشن به دشت طوطیِ گوینده شکرخا خوش است

تابشِ تسبیحِ فرشته‌ست و روحْ کاین فلکِ نادره مینا خوش است

چونکِ خدا روفت دلت را ز حرص رو به دل آور دلِ یکتا خوش است

از تو چو انداخت خدا رنجِ کار رُو به تماشا که تماشا خوش است

گفت تماشای جهان عکسِ ماست هم برِ ما باش که با ما خوش است

عکس در آیینه اگر چه نکوست لیک خود آن صورتِ احیا خوش است

زردی رو عکسِ رخِ احمر است بگذر از این عکس که حمرا خوش است

نور خدایی‌ست که ذرّات را رقص کنان بی سر و بی پا خوش است

رقص در این نورِ خرد کن کز او بحثِ ثری تا به ثریّا خوش است

ذرّه شدی باز مرو کُه مشو، صبر و وفا کن که وفاها خوش است

بس کن چون دیده ببین و مگو دیده مجو دیدۀ بینا خوش است

مفخرِ تبریزْ شهم شمسِ دین با همه فرخنده و تنها خوش است

دیدگاهتان را بنویسید