یا ساقی اسقنی براح، عجل فقد استضا صباحی

یا ساقی اسقنی براح، عجل فقد استضا صباحی
واستنور جملة النواحی، یا معتمدی و یا شفایی
یا ساقیتی و نور عینی، یا راحة مهجتی وزینی
یا بدر اما تقل من اینی، یا معتمدی و یا شفایی
چون از رخِ او نظر ربودی، هر لحظه که با خودی جهودی
بی آتش عشق دانکِ دودی، یا معتمدی و یا شفایی
قد جآء قلندر مباحی، یا ساقی اقبلی براح
وأسقیه کذا الی الصباح یا معتمدی و یا شفایی
زان روی که جان و جان‌فزایی، از یک نظری تو دلربایی
حق است ترا که بی وفایی، یا معتمدی و یا شفایی
سرد است بر آن قرار بودن، با فصلِ خزان بهار بودن
با یارِ رمیده یار بودن، یا معتمدی و یا شفایی
زان رو که ز هر خسیم خسته، اسرارِ تو ای مه خجسته
گوییم ولیک بسته بسته، یا معتمدی و یا شفایی
در عشق درآمدی به چستی، وانگاه تو لوحِ ما بشستی
بستیم و تو بسته را شکستی، یا معتمدی و یا شفایی
زین آتش در هزار داغیم، وز داغ چو صد هزار باغیم
وز ذوقِ تو چشم و هم چراغیم، یا معتمدی و یا شفایی
گویند که در جفاست اسرار، باور کردم ز عشقِ آن یار
نی نی، نه حدّ جفاست این کار، یا معتمدی و یا شفایی
ای دل تو به عشق چند جوشی، تا کِی تو ز عاشقی خروشی
در عشق خوش است هم خموشی، یا معتمدی و یا شفایی
ای نقشِ خیالِ شهره یاری، از دیده ی ما مرو تو باری
ای از رخِ دوست یادگاری، یا معتمدی و یا شفایی
ای باغ بمانده از بهاری، گل رفت و بمانده سبزه زاری
می کن تو به صبرْ دار داری، یا معتمدی و یا شفایی
من بندِ تو یار می گزینم، لیک از تبریز شمس دینم
در آتشِ عاشقی چنینم، یا معتمدی و یا شفایی

دیدگاهتان را بنویسید