گفت مرا آن طبیب رُو تُرُشی خوردهای، گفتم نی گفت نَکْ رنگِ تُرُش کردهای
دل چو سیاهی دهد رنگ گواهی دهد، عکسْ برون میزند گر چه تو در پردهای
خاکِ تو گر آبِ خوش یابد چون روضهایست، ور خورَد او آبِ شور شوره برآوردهای
سبز شوند از بهار زرد شوند از خزان، گر نَه خزان دیدهای پس ز چه رو زردهای
گفتمش ای غیبدان از تو چه دارم نهان پرورشِ جان تویی جان چو تو پروردهای
کیست که زنده کند آنکِ تو اش کشتهای، کیست که گرمش کند چون تو اش افسردهای
شربت صحّت فرست هم ز شراباتِ خاص زانکِ تو جوشیدهای زانکِ تو افشردهای
داد شرابِ خطیر گفت هلا این بگیر شاد شو ار پرغمی زنده شو ار مردهای
چَشمه بجوشد ز تو چون ارَس از خارهای، نور بتابد ز تو گر چه سیه چردهای
خِضر-بقایی شَوی گر عَرَضِ فانیی، شادی دلها شوی گر چه دل آزردهای
کِی بشود این وجود پاک ز بیگانگان تا نرسد خلعتی دولتِ صد مَردهای
گفت درختی به باد، چند وزی، باد گفت بادْ بهاری کند گر چه تو پژمردهای