کردم با کانِ گهر آشتی، کردم با قرصِ قمر آشتی

کردم با کانِ گهر آشتی، کردم با قرصِ قمر آشتی
خمره‌ٔ سرکه ز شکر صلح خواست، شُکر که پذرفت شکر آشتی
آشتی و جنگ ز جذبه‌ْٔ حق است، نیست زدم، هست ز سر آشتی
رفت مسیحا به فلک ناگهان، با ملکان کرد بشر آشتی
ای فلکِ لطف، مسیح توام، گر بکنی بار دگر آشتی
جذبه‌ْٔ او داد عدم را وجود، کرده بدان پیهِ نظر آشتی
شاه مرا میل چو در آشتی‌ست کرد در افلاک اثر آشتی
گشت فلک دایه‌ی این خاکدان، ثور و اسد آمد در آشتی
صلح درآ، این قدَر آخر بدانکْ کرد کنون جبر و قدَر آشتی
بس کن کین صبح مرا دایم است، نیست مرا بهر سپر آشتی

دیدگاهتان را بنویسید