کدام لب که از او بوی جان نمیآید کدام دل که در او آن نشان نمیآید
مثالِ اشتر هر ذرّهای چه میخاید اگر نواله از آن شُهره خوان نمیآید
سگانِ طمع چپّ و راست از چه میپویند چو بوی قلیه از آن دیگدان نمیآید
چراست پنجۀ شیران چو برگِ گُل لرزان اگر ز غیب به دلها سنان نمیآید
هزار برّه و گرگ از چه روی هم علفند به جان چو هیبت و بانگِ شبان نمیآید
برونِ گوشْ دو صد نعرۀ جان همی شنود، تو هوش دار چنین گر چنان نمیآید
در این جهانِ کهن جانِ نو چرا روید چو هر دمی مددی زان جهان نمیآید
به دستِ خویش تو در چشم میفشانی خاک، نَه آن که صورت نو نو عیان نمیآید
شکستۀ قرَن نگر صد هزار ذوالقرنین، قرین بسیست که صاحب قران نمیآید
دهان و دست به آبِ وفا که میشوید که دم دمش مِیِ جان در دهان نمیآید
دو سه قدم به سوی باغِ عشق کس ننهاد که صد سلامْش از آن باغبان نمیآید
ورای عشق هزاران هزار ایوان هست ز عزّت و عظمت در گمان نمیآید
به هر دمی ز درونت ستارهای تابد که هین مگو کاثْری ز آسمان نمیآید
دهان ببند و دهان آفرین کند شرحش به صورتی که تو را در زبان نمیآید