چه کارستان که داری اندر این دل، چه بتها مینگاری اندر این دل
بهار آمد زمانِ کِشت آمد، که داند تا چه کاری اندر این دل
حجابِ عزّت ار بستی ز بیرون به غایت آشکاری اندر این دل
در آب و گِل فرو شُد پای طالب، سرش را میبخاری اندر این دل
دل از افلاک اگر افزون نبودی نکردی مَهسواری اندر این دل
اگر دل نیستی شهر معظّم نکردی شهریاری اندر این دل
عجایب بیشهای آمد دل ای جان، که تو میرِ شکاری اندر این دل
ز بحرِ دل هزاران موج خیزد چو جوهرها بیاری اندر این دل
خمش کردم که در فکرت نگنجد چو وصفِ دل شِماری اندر این دل