چند از این راهِ نُوِْ روزگار، پردۀ آن یارِ قدیمی بیار
آتشِ فرعون بکُش ز آبِ بحر، مفرشِ نمرود به آتش سپار
چرخِ فلک را به خدایی مگیر، انجم و مه را مشناس اختیار
شمس و شموسی که سرآخُر شدهست چون خرِ لنگ است در آن مستدار
باد چو راکع شد و خود را شناخت نیست در آخِر چو خسان بی مدار
چَشم در آن باد نهادهست خس، کو کشدش جانبِ هر دشت و غار
خیره در آن آب بماندهست سنگ، کوش بغلطانْد در سیلبار
گر بد و نیکیم تو از ما مگیر، ما همه چنگیم و دلِ ما چو تار
گاه یکی نغمۀ تر می نواز، گاه ز تر بُگذر و رُو خشک آر
گر ننوازی دلِ این چنگ را بس بوَد اینش که نهی بر کنار
نورِ علىٰ نور چو بِنْوازیَش، باده خوش و خاصه به فصلِ بهار
در کفِ عشق است مهارِ همه، اشترِ مستیم در این زیرِ بار
گاه چو شیری متمثّل شود، تا برمد خلق از او چون شکار
گاه چو آبی متشکّل شود، خلق رَوَد تشنه بدو جانسپار