هله ای دلی که خفته تو به زیرِ ظلّ مایی، شب و روز در نمازی به حقیقت و غزایی
مهِ بدر نور بارَد، سگِ کوی بانگ دارد، ز برای بانگِ هر سگ مگذار روشنایی
به نمازِ نان برسته جزِ نان دگر چه خواهد، دلِ همچو بحر باید که گُهر کند گدایی
اگر آن مِیی که خوردی به سحر نبود گیرا، بسِتان مِیی که یابی ز تَفَش ز خود رهایی
به خدا به ذاتِ پاکش که مِییست کز حراکش برَهَد تن از هلاکش به سعادتِ سمایی
بسِتان مکُن ستیزه تو بدین حیاتِ ریزه، که حیاتِ کامل آمد ز ورای جانفزایی
بِهِلَم دگر نگویم که دریغ باشد ای جان، برِ کورْ یوسُفی را حرکات و خودنمایی