نگارا، چرا قولِ دشمن شنیدی، چرا بهرِ دشمن ز چاکر بریدی
چه سوگند خوردی، چه دل سخت کردی، که گویی که هرگز مرا خود ندیدی
مها، بار دیگر نظر کن به چاکر، چنین دان که اسیری ز کافر خریدی
تو آبِ حیاتی، چو رویت بدیدم چو مِی در تنِ بنده هرسو دویدی
تو بازِ سپیدی، که بر من نشستی، ربودی دلم را، هوا بر پریدی
دلم رو به دیوار کردهست از آن دم، که در خانه رفتی و رو درکشیدی
اگر جان بخواندم تو را راست گفتم، که جان ناپدیدهست و تو ناپدیدی
به فریادِ من رس که این وقتِ رحم است، که صد جا به فریادِ جانم رسیدی