مهمانِ شاهم هر شبی بر خوانِ احسان و وفا، مهمانِ صاحب دولتم که دولتش پاینده با
بر خوانِ شیران یک شبی بوزینهای همراه شد، استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا
بنْگر که از شمشیرِ شه در قهرمان خون میچکد، آخر چه گستاخیست این والله خطا والله خطا
گر طفلِ شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان تو دشمنِ خود نیستی بر وی منه تو پنجه را
آن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مردْ بسیار نقشِ آدمی دیدم که بود آن اژدها
نوح ار چه مردم وار بُد طوفانِ مردم خوار بُد، گر هست آتش ذرّهای آن ذرّه دارد شعلهها
شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من همچون جهانِ فانیم ظاهر خوش و باطن بلا