مهطلعتی و شهره قبایی بدیدهای، خوبی و آتشی و بلایی بدیدهای
چشمی که مستتر کند از صد هزار مِی، چشمی لطیفتر ز صبایی بدیدهای
دولت شفاست مر همه را وز هوای او دولت پیَش دوان که شفایی بدیدهای
سایه هماست فتنهٔ شاهان و این هما جویای شاه تا که همایی بدیدهای
ای چرخ راست گو که در این گردش آن چنان خورشیدرو و ماهلقایی بدیدهای
ای دل فنا شدی تو در این عشق یا مگر در عینِ این فنا تو بقایی بدیدهای
هر گریه خنده جوید و امروز خندهها با چشم لابهگر که بُکایی بدیدهای
جان را وباست هجرِ تو سوزانِ آنِ لطف، مهلکتر از فراق وبایی بدیدهای
تو خاکِ آن جفا شدهای وین گزاف نیست، در زیر این جفا تو وفایی بدیدهای
شاهی شنیدهای چو خداوند شمس دین، تبریز، مثل شاه تو جایی بدیدهای