من کیم اندر جهان، سرگشتهای، در میانِ خاک و خون آغشتهای
در ریای خود منافقپیشهای، در نفاقِ خود ز حد بگذشتهای
شهرگردی، خودنمایی، رهزنی، مفلسی بی پا و سر سرگشتهای
در ازل گویی قلم رندم نبِشت، کاشکی هرگز قلم ننبشتهای
یک سرِ سوزن ندیدم روی دوست، پس چرا گم کردهام سررشتهای
بر همی جوید دلم نا کِشته تخم، کاشکی یک تخمِ هرگز کشتهای
کیست عطّار این سخن را هیچکس با دلی خاکی به خون بِسْرشتهای