مرا چون ناف بر مستی بریدی ز من چه ساقیا دامن کشیدی
چنین عشقی پدید آری به هر دم، پدید آرندهای چون ناپدیدی
دهل پیدا دهلزن چونست پنهان، زهی قفل و زهی این بیکلیدی
جنونِ طُرفه پیدا گشت در جان، جنون را عقلها کرده مُریدی
هزاران رنگ پیدا شد از آن خُم، منزّه از کبودیّ و سپیدی
دو دیده در عدم دوز و عجب بین، زهی اومیدها در ناامیدی
اگر دریای عمّانی سراسر، در آن ابری نگر کز وی چکیدی
در آن دکّانْ تو تخته تخته بودی، اگر خود این زمان عرشِ مجیدی
در اقلیمِ عدم ز آحاد بودی، در این دِه گر چه مشهور و وحیدی
همان جا رُو چنان ز آحاد میباش، از آن گلشن چرا بیرون پریدی
بر این سو صد گِرِه بر پایت افتاد ز فکرِ وهمی و نکتهیْ عمیدی