سلمک الله نیست مثلِ تو یاری، نیست نکوتر ز بندگیّ تو کاری
ای دل گفتی که یار غار من است او، هیچ نگنجد چنین محیط به غاری
عاشقِ او خِرَد نیست زانک نخسبد بر سر آن گنجِ غیب هر نره ماری
ذرّه به ذرّه کنارِ شوق گشادهست، گر چه نگنجد نگار ما به کناری
آن شکرستان رسید تا نگذارد سرکه فروشندهایّ و غوره فشاری
جوی فراتی روان شده ست از این سو، کاین همه جانها ز آبِ اوست بخاری
از سر مستی پریر گفتم او را کارِ مرا این زمان بده تو قراری
خندهٔ شیرین زد و ز شرم برافروخت، ماهِ غریب از چو من غریب شماری
گفت مخور غم که زرد و خشک نمانَد، باغ تو با این چنین لطیف بهاری
هفت فلک ز آتشِ من است چو دودی، هفت زمین در ره من است غباری
دام جهان را هزار قرن گذشتهست، درخور صیدم نیامدهست شکاری
هم به کنار آمد این زمانه و دورش، عاشقِ مستی ز ما نیافت کناری
این مه و خورشید چون دو گاو خُراسند، روز چرایی و شب اسیرِ شیاری
جمع خرانی نگر که گاو پرستند، یاوه شدستند بی شکال و فساری
رُو به خران گو که ریش گاو بریزاد، توبه کنید و روید سوی مطاری
تا که شود هر خری ندیم مسیحی، وحی پذیرندهایّ و روحسپاری
از شش و از پنج بگذرید و ببینید شهره حریفان و مقبلانه قماری
چون به خلاصه رسید تا که بگویم، سوخت لبم را ز شوقِ دوست شراری
ماند سخن در دهان و رفت دل من جانب یاران به سوی دور دیاری