ز جام ساقی باقی چو خوردهای تو دلا که لحظه لحظه بر آری ز عربده عللا
مگر ز زُهره شنیدی دلا به وقت صبوح که بزم خاص نهادم، صلای عیش صلا
بلا دُر است بلایش بنوش و در میبار، چه میگریزی آخر، گریزِ توست بلا
پیاله بر کفِ زاهد ز خلق باکش نیست، میان خلق نشستهست در خلاست خلا
زهی پیاله که در چَشمِ سر همیناید، ز دستِ ساقی معنی تو هم بنوش، هلا