رضیت بما قسم الله لی، و فوضت امری دلی خالقی*
لقد احسن الله فیما مضی، کذالک یحسن فیما بقی
ایا ساقی جان هر متّقی بگردان چو مردان مِیِ راوقی
بخر جان و دل را ز اندیشهها که بر جانها حاکمِ مطلقی
بهشتِ رخت گر تجلّی کند نه دوزخ بمانَد نه در وی شقی
اگر تو گریزی ز ما سابقی، ور از تو گریزیم تو لا حقی
میانِ شب و روز فرقی نمانْد، چو ماهت نه غربیست نی مشرقی
به صد لابه مخمور را مِی دهی، که دیدهست ساقی بدین مشفقی
شرابِ سخنبخشِ رقّاصکن که گردد کلوخ از تَفَش منطقی
چو حق گول جستهست و قلبِ سلیم، دلا زیرکی میکنی، احمقی
ز فکرت دل و جان گر آرام داشت چرا رفت در سِکر و در موسقی
تو تنها چرایی اگر خوشخویی، تو عذرا چرایی اگر وامقی
جَعلوش ز گِلْ خویشتن در کشی، همان چرک میکش، بدان لایقی
همه خار کس دان اگر پادشاست بجز خارِ خار و غمِ عاشقی
خمش کن، ببین حق را فتحِ باب، چه در فکرتِ نکتهٔ مغلقی