رخها بنِگر تو زعفرانی کز درد همیدهد نشانی
شهری بنْگر ز دردْ رنجور چون باغ به موسمِ خزانی
این درد ز غصّۀ فراق است از هیبتِ حکمِ آسمانی
بیم است فلک سیاه گردد از آتش و نالۀ نهانی
دوزخ بنگر که سر برآورد ناگه ز میانِ شادمانی
برخاست غریوِْ جان ز هر سو هان ای کسِ بیکسان تو دانی
فرمود که این فراق فانیست افغان ز فراقِ جاودانی
یا رب چه شود اگر تو ما را از هر دو فراق وارهانی
این گفته و بسته شد دهانم باقی تو بگو اگر توانی