تا کِی به حبسِ این جهان من خویش زندانی کنم، وقت است جانِ پاک را تا میرِ میدانی کنم
بیرون شدم ز آلودگی با قوّتِ پالودگی، اورادِ خود را بعد از این مقرونِ سبحانی کنم
نیزه به دستم داد شه تا نیزه بازیها کنم، تا کِی به دستِ هر خسی من رسمِ چوگانی کنم
آن پادشاهِ لمیزل دادهست ملکِ بیخلل، باشد بتر از کافری گر یادِ دربانی کنم
چون این بنا برکنده شد آن گریههامان خنده شد، چون در بنا بستم نظر آهنگِ دربانی کنم
ای دل مرا در نیمشب دادی ز دانایی خبر، اکنون به تو در خلوتم تا آنچ میدانی کنم
در چاهْ تخمی کاشتن بیعقل را باشد روا، این جا به دادِ عقلِ کل کشتِ بیابانی کنم
دشوارها رفت از نظر هر سد شد زیر و زبر، بر جای پا چون رست پر دُوران به آسانی کنم
در حضرتِ فرد صمد دل کِی رود سوی عدد، در خوان سلطانِ ابد چون غیر سرخوانی کنم
تا چند گویم بس کنم کم یادِ پیش و پس کنم، اندر حضورِ شاهِ جان تا چند خطخوانی کنم