بیا ای غم که تو بس باوفایی، که ابرِ قطرههای اشکهایی
زنی درویش آمد سوی عباس، که تعلیمم بده نوعی گدایی
درِ حیلت خدا بر تو گشادهست، تو آموزی گدایان را دغایی
تو نعمانی در این مذهب بگو درس، که خوش تخریج و پاکیزه ادایی
منِ مسکین دمی دارم فسرده، ندارم روزیای از ژاژخایی
مرا یک کدیهٔ گرمی بیاموز، که تو بس نَرگدا و اوستایی
بدانکِ انبیا عبّاسدینند، در استرزاقِ آثارِ سمایی
ز انواع گداییهای طاعات که برجوشد بدان بحرِ عطایی
ز صوم و از صلات و از مناسک، ز نهی منکر و شیر غزایی
که بیحد است انواع عبادات، و انواع ثقات و ابتلایی
بدو گفتا برو کاین دم ملولم، ببر زحمت مکُن طالِ بقایی
مکرّر کرد آن زن لابه کردن، که نومیدم مکن ای لالکایی
مکرّر کرد استا دفع راهم، که سودت نیست این زحمت فزایی
ملولم خاطرم کند است این دم، ندارد این نفَس مُکرَم کیایی
سجود آورد و گریان گشت آن زن، که طفلانم مرند از بینوایی
بسی بگریست پس عباس گفتش، همین را باش کـاُستاتر ز مایی
دو عبّاسند با تو این دو چشمت، تلین القاسیین بالبکاء
به آبِ دیده چون جنّت توان یافت، روان شو، چیز دیگر را چه پایی
که آب چشم با خون شهیدان برابر میروند اندر روایی
کسی را که خدا بخشید گریه، بیاموزید راه دلگشایی
بجز این گریه را نفعی دگر هست، ولی سیرم ز شعر و خودنمایی
و لیکن خدمتِ دل بِهْ ز گریهست، که اطلس میکند پنجه عبایی
که دل اصل است و اشکِ تو وسیلت، که خشک و تر نگنجد در خدایی
خمش با دل نشین و رو در او نِه، که از سلطانِ دل صاحبلوایی