بیا، مگریز شیران را، گریزانی بوَد خامی، بگو نار ولا عار، که مردن بِهْ ز بدنامی

بیا، مگریز شیران را، گریزانی بوَد خامی، بگو نار ولا عار، که مردن بِهْ ز بدنامی
چو حلّهٔ سبز پوشیدند عامهٔ باغ آمد گل، قبا را سرخ کرد از خون ز ننگِ کسوتِ عامی
لباسِ لاله نادرتر که اسود دارد و احمر، گریبانش بوَد شمسی و دامانش بوَد شامی
دهان بگشاد بلبل گفت به غنچه که ای دهان بسته، بگفتش بستگی منگر، تو بنگر باده‌آشامی
جوابش گفت بلبل هی، اگر مِی‌خواره‌ای پس می کند آزاد مستان را، تو چون پابستِ این دامی
جوابش داد غنچه تو ز پا و سر خبر داری، تو در دامِ خبرهایی، چو در تاریخِ ایّامی
بگفتا، زان خبر دارم که من پیغامبر یارم، بگفت ار عارف یاری، چرا دربندِ پیغامی
بگفتش بشنو اسرارم، که من سرمست و هشیارم، چو من محو دلارامم، ازو دان این دلارامی
نه این مستی چو مستیها، نه این هش مثل آن هشها، که آن سایه‌ست و این خورشید و آن پست است و این سامی
اگر بر عقلِ عالَمْیان ازین مستی چکد جرعه، نه عالم مانَد و آدم، نه مجبوری نه خودکامی
گهی از چشم او مستم، گهی در قندِ او غرقم، دلا با خویش آی آخر میانِ قند و بادامی
ولی ترجیع پنجم درنیایم جز به دستوری، که شمس‌الدین تبریزی بفرماید مرا بوری

دیدگاهتان را بنویسید